نوشته شده توسط : reyhan
لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند. زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .» جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .» خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟ لوئيز گفت : اينجاست. - « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !! لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت. خواربارفروش باورش نميشد. مشتري از سر رضايت خنديد. مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفه ها برابر شدند. در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است. كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود : « اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن » پ.ن:اينو يكي از دوستام برام فرستاده بود خيلي خوشم اومد. منبع:نمي دونم.

:: بازدید از این مطلب : 588
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : چهار شنبه 12 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan
فرض كنيد كسي هستيد كه به ظاهر هيچ مشكلي نداريد و همه فكر مي كنند شما خوشبخت ترين آدمي هستيد كه ميشناسند هيچ كس حاضر نيست درك كنه كه ممكنه شما هم مشكلاتي داشته باشيد .همه حتي خود من ام هميشه از روي ظاهر ادما قضاوت مي كنيم تنها كساني كه خيلي راحت و بدون اشتباه مي شود تشخيص داد كه چطوري اند بچه ها هستند .بچه ها هيچ گاه نقش بازي نمي كنند و ظاهر و باطن يكساني دارند و هر چيزي در درونشون را به راحتي و بدون ترس از هيچكس نشان مي دهند.

:: بازدید از این مطلب : 646
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan

> اگر روزي خيانت ديدي ، بدان که قيمتت بالاست . > حتي بهترين فرزندان نيز دشمن جان پدر و مادرانند. > از دشمن خود يکبار بترس و از دوست خود هزار بار . > نقاش کامل آنست که از هيچ براي خود سوژه بسازد . > خوشبختي فاصله اين بدبختي تا بدبختي ديگر است . > حتي تظاهر به شادي نيز براي ديگران شادي بخش است . > ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتياج و اراده نداري بازار نرو . > انسان اگر فقير و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بي عاطفه باشد . > بزرگ ترين الماس جهان آفتاب است،که خوشبختانه بر گردن همه مي درخشد . > درخشان ترين تاجي که مردم بر سر مي نهند در آتش کوره ها ساخته شده است . > مردمان روي زمين استوار ، بيشتر از بندبازان روي ريسمان نااستوار سقوط مي کنند . > شکست خوردن ناراحتي ندارد . آدم بايد شجاع باشد تا بتواند از خودش يک احمق بسازد . > اگر شاد بودي آهسته بخند تا غم بيدار نشود و اگر غمگين بودي آرام گريه کن تا شادي نااميد نشود. > اين يکي از تضادهاي زندگي ما است ،که آدم هميشه کار اشتباه را در بهترين زمان ممکن انجام ميدهد . > وقتي زندگي صد دليل براي گريه کردن به شما نشان ميدهد ،شما هزار دليل براي خنديدن به آن نشان دهيد. > من دريافته ام که ايده هاي بزرگ هنگامي به ذهن راه مي يابند که مصمم به داشتن چنين ايده هايي باشيم . > فيلمسازان بايد به اين نکته نيز بيانديشند که فيلمهايشان را در روز رستاخيز با حضور خودشان نمايش خواهند داد. > شايد زندگي آن جشني نباشد که تو آرزويش را داشتي را داشتي ،اما حالا که به آن دعوت شده اي ، تا ميتواني زيبا برقص. > دنيا آنقدر وسيع است که براي همه مخلوقات جا هست. به جاي آن که جاي کسي را بگيريد، تلاش کنيد جاي واقعي خودتان را بيابيد. > خودپسندي زنها بزرگترين علت بدبختي ايشان و نابودي خانواده هاست . هيچ چيز به اندازه خودپسندي زنها بنيان خانواده را نابود نکرده است.



:: بازدید از این مطلب : 529
|
امتیاز مطلب : 106
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن." او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگي كرد. فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan
امروز آخريش ام تموم شد امتحانم و ميگم واقعا راحت شدم.البته نا گفته نماند كه من بچه درس خوني نيستم و از روزاي امتحان و امتحان دادن ام بدم مياد.باز بايد تا چند روز ديگه تصميم بگيريم كه چي برداريم و باز شروع ترم جديد واااااااااااااااااااي ديگه حوصله دانشگاه رفتن ندارم الان كه همچين حسي دارم شايد چون تازه امتحانام تموم شده اينطوري ام يه كم كه ميگزره دلم براي دانشگاه رفتن تنگ ميشه.توي اين تعطيلات بين 2 تا ترم مي خوام كلي خوش بگذرونم و هر كار دوست دارم بكنم ترم گذشته هم به خاطر مشكلات احساسي هم درسي خيلي بهم بد گذشت مي خوام تلافي اين همه ناراحتي و در بيارم و سعي كنم فراموششون كنم. مي خوام زندگيمو عوض كنم. مي خوام زندگي كنم.

:: بازدید از این مطلب : 716
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan
10-خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود. 9 – خدا میدونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی‌ کنترل تلویزیون رو بهش بده. 8- خدا میدونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمیگیره! 7 – خدا میدونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی‌ دیگه نمیخره. … 6 – خدا میدونست كه آدم يادش ميره آشغالا رو بيرون ببره 5 – خدا مي خواست آدم بارور و تكثير شود ، اما خدا میدونست كه آدم تحمل درد زايمان رو نداره 4 – خدا میدونست كه مانند يك باغبون ، آدم براي پيدا كردن ابزارهاش نياز به كمك داره 3 - خدا میدونست كه آدم به كسي براي مقصر دونستش براي موضوع سيب يا هر چيز ديگري نياز داره 2 – همونطور كه در انجيل آمد ه است : براي يك مرد خوب نيست تنها بماند و سرانجام دليل شماره يك 1 – خدا به آدم نگاه كرد و گفت : من بهتر از اين هم مي تونم خلق كنم ….

:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan

از اونجايي كه هز آدمي يه وجه خوب داره يه وجه بد كه اتفاقا منم آدمم با توجه به وجه خوبم اومدم اعتراف كنم كه معتاد شدم و با اينكه مي دونم اعتياد چيز بديه بازم مي خوام پيشنهاد بدم شما ام معتاد بشين البته يه نكته داره اونم اينه كه به چي معتاد بشين.الان ميگم : من 2 هفته پيش شروع به ديدن يه سريال كردم كه واقعا منو معتاد كرده.جريان فيلم از اين قراره كه 2 برادرن كه مادرشون به وسيله يك شيطان كشته ميشه و به همراه پدرشون تصميم مي گيرن انتقام بگيرن و..... البته نا گفته نماند فيلمش يه كوچولو ترسناك ولي به نظر من بيشتر هيجان انگيزه نميشه اسمشو بزاريم ترسناك كه اين بستگي به روحيات افراد داره.راستي من از يكي از اين برادرا خوشم اومده ميشه گفت هر كي ديده خوشش اومده.پيشنهاد مي كنم اگه نديدين حتما ببينين. اسم فيلم:supernatural



:: بازدید از این مطلب : 643
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan
تا حالا شده پشتتون بخاره ولي توي ديد اول فكر كنين دستتون به جايي كه مي خاره نمي رسه. خب براي من اتفاق افتاده اونم موقع خواب وقتي كه نه كسي هست كه بهت كمك كنه نه اينكه حوصله داري بلد بشي و از يه چيزي استفاده كني و پشتتو بخاروني(تنبلي مي كني) با توجه به اين شرايط سعي كردم خود كفا بشم و تلاش كنم كه دستمو برسونم به اون قسمتي كه مي خاريد.كه بالا خره موفق شدم.اولين چيزي كه توي اون لحظه يادم اومد اين جمله بود كس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من حالا به اين رسيدم به نظر من زندگي و مشكلاتشم مثل همينه اولش به ظاهر حل مشكلات سخته ولي فقط يه كم تلاش بيشتر مي خواد و اينكه زود نا اميد نشيم.

:: بازدید از این مطلب : 558
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : چهار شنبه 22 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan
ديشب كه خسته و درمونده از دانشگاه اومدم داشتم به روزي كه گذشت توي دانشگاه فكر مي كردم به چيزي كه حالم و گرفته بود.روز قبلش(يعني پريروز) وقتي به فرداش فكر مي كردم خيلي برام سخت بود ساعت 8 صبح امتحان داشتم دقيقا همون ساعت هشت يه كلاس ام داشتم كه اگه غيبت مي كردم رسما بايد ميرفتم حذف مي كردم.تازه آخر شب ام يكي از دوستام بهم خبر داد كه يه امتحان ديگه ام دارم اين كه ديگه واقعا برام سخت بود اصلا دوست نداشتم صبح بشه. البته هيچكدوم از اين اتفاقا حال منو نگرفت البته بماند كه امتحان 8 صبحمو بد دادم ولي خب اونم قابل جبران اون امتحان ديگه ام كنسل شد و به كلاس ام رسيدم و خذف نشدم ولي همه اينا بعلاوه خيلي چيزاي ديگه كه ما مشكل مي دونيم ولي در اصل هيچي نيستن يه طرف چيزي كه ديروز ديدم يه طرف ديروز چون از صبح زود بيداز شده بودم و سر كلاس رفته بودم و كلي استرس داشتم خيلي خسته بودم براي همين حدود ساعت 2 بود كه رفتم مسجد دانشگاه تا يه كم استراحت كنم.ساعت 3:30 بادوستم راه افتاديم بريم كلاس وقتي از مسجد اومديم بيرون من به دوستم پيشنهاد كردم يه سري به سرويس بهداشتي بزنيم يه كم به خودمون برسيم بعد بريم كلاس وقتي وارد شديم يه خانوم روي ويلچربه همراه يه دختر كه مشخص بود هميشه باهاشه تا توي كاراش بهش كمك كنه ديديم كه براي انجام دادن كارش دچار مشكل شده بود كه بچه ها رفتن طرفشون و كمك كردن ديدن اون صحنه باعث شد برم تو فكر بعد كه اومديم بيرون به دوستم گفتم ديدي؟ گفت ديدم ولي نگاه نكردم چون مي دونم اگه نگاه مي كردم تا چند روز حالم گرفته مي شد.اولين چيزي كه توي زهنم اومد كه بهش بگم اين بود كه هيچوقت عدل خدارو فراموش نكن اگه خدا به تو پا داده به اون نداده به جاش به اون يه چيز ديگه داده كه اگه ازپا داشتن من و تو بهتر نباشه همونقدر ارزشمنده.شايد تو اين دنيا ما نبينيمش اما توي اون دنيا بهش مي رسه. اون موقع ام كه حالم گرفته بود براي اون خانوم و حالش نبود واسه خودمه كه چقدر نا اميدم چقدر قدر نشناسم كه از سلامتيم يا خيلي چيزاي ديگه كه دارم استفاده نمي كنم تازه هنوز از زندگي طلبكار ام هستم. نكته:اين مطلب مال ديروزه ولي به علت عدم دسترسي به اينترنت با يك روز تاخير ارسال كردم.

:: بازدید از این مطلب : 597
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reyhan
معروفترین پزشک متخصص قلب نیویورک فوت کرد و در مجلس ختم باشکوهش یک ماکت بزرگ قلب در پشت تابوت او قرار داده بودند که در پایان مراسم همراه با مارش عزا دریچه های آن قلب باز شد و تابوت را به درون خود فرو برد همه از این ابتکار به اعجاب و تحسین آمدند، ولی یکی از پزشکان در ردیف اول ناگهان شروع کرد به قهقهه و اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند. عاقبت کشیس به او تذکر داد، ولی او گفت پدر روحانی، من مقصودی ندارم، فقط مجسم کردم اگر من که متخصص زنان و زایمان هستم بمیرم این صحنه چگونه اجرا میشود . با این گفته کشیش و تمام مجلس هم بی اختیا ریسه رفتند و جلسه بهم خورد.

:: بازدید از این مطلب : 637
|
امتیاز مطلب : 309
|
تعداد امتیازدهندگان : 237
|
مجموع امتیاز : 237
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 آذر 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد